تولد آوا
نازنینم من و عمه زهرا رفته بودیم بیرون خرید که عمو امید تماس گرفت و گفت مادربزرگ آوا میخواد برای آوا توی باغ تولد بگیرین.. ما هم هُل هُلی خرید رو رها کردیم و اومدیم خونه.. برعکس برقها هم رفته بود و تند و تند در تاریکی حاضر شدیم و رفتیم باغ... مثل عروسک شده بودی و با آهنگ کلی دستهات رو تکون میدادی و ذوق کرده بودی... پیش خودم فکر کردم اگر عروسی دایی جون الان بود چه خوب می شد... شام رو که خوردیم ٬ موقع خوابت رسیده بود... شروع کردی به بیقراری و گریه... هر کاری کردیم نتونستیم آرومت کنیم... انقدر گریه کردی که حالت به هم خورد به عمو امید گفتیم تا ما رو برگردونه خونه... تا سوار ماشین شدیم خوابت برد... و ما قسمت کیک و هدیه ها نبودیم من نگران...
نویسنده :
s
18:23